کد مطلب:152236 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:305

مردی که فرزندش را به غلامی فروخت
مرحوم نوری در كتاب دارالسلام می نویسند:

شیخ عبدالحسین اعثم نجفی - رحمه الله - این واقعه را در قصیده ی معروفه ی خود به نظم آورده، و فاضل دربندی آن را در كتاب اسرارالشهاده روایت نموده است، و آن واقعه این است:

مردی صالح و دوستدار اهل بیت رسالت علیهم السلام، كه در بعض بلاد هند زندگی


می كرد و از ارباب عزت و ثروت بود، چنین عادت داشت كه هر سال در ایام محرم، مجلس عزا برای عزیز زهرا علیهماالسلام اقامه می نمود و عامه ی شیعیان آن بلاد را در آن مجلس جمع می نمود و قراء و تعزیه خوانها و اهل مرثیه را دعوت می كرد. منبری معتبر نیز نصب می نمود و اموال بسیاری به صرف اطعام و احسان و انعام ایشان می رسانید.

آن مجلس در آن ایام و در آن بلاد، مجمع عام و محل انتفاع فقرا و مساكین و خواص و عوام بود و از ماكول و مشروب ملوكانه و فروش نفیسه و آلات و ادوات معتبره مضایقه نمی نمود، و در تمام شب و روز تعزیه داری، به عزاداران انفاق و اطعام می نمود و این عادت و سجیه را در جمیع سنوات از امور حتمیه ی خود قرار داده بود و ترك نمی نمود.

اتفاقا در روزی از ایام تعزیه داری، حاكم بلد با جمعی از توابع و رجال دولت، بر در خانه ی آن مرد عبور كرد و اوضاعی غریب و هنگامه ای عجیب در آنجا مشاهده نمود. اجتماع خلق و آواز صیاح و نیاح و ازدحام رجال و نسوان و نحو آن به گونه ای بود كه گویا بنیان آن عرصه متحرك و زمین آن متزلزل شده است.

حاكم مشوش و مضطرب گردید و از آن غوغا ترسید و سبب آن را پرسید. گفتند: این خانه ی شخصی رافضی مذهب است كه هر سال در ایام عاشورا اقامه ی عزای شهید كربلا می نماید. چون این سخن شنید، به عبد و غلام خود امر كرد كه او را دست بسته از خانه بیرون كشیدند، پس او را دشنام بی حد و شمار داد و امر به ضرب و اذیت و سلب و آزار او نمود، و آلات و اسباب و اموال و منقولات، او را به غارت و تاراج بردند و جمیع املاك و مستغلات و خانه و خانات و دكاكین و اموال غیر منقول او را تصرف نمودند، به طوری كه او را در عداد احوج فقرا داخل نمودند.

وآن بیچاره، جمیع آن واردات را در طول سال تحمل نمود، تا آنكه یك سال تمام


بر او گذشت و محرم سنه ی آتیه رخ نمود و آن مرد صالح متذكر اوقات گذشته و حالت تعزیه داری خود گردید. بنابراین مهموم ومغموم شد و سر به جیب تفكر فروبرد و آواز به گریه و ناله بلند كرد و قطرات اشك از دیده به دامن فروریخت.

اتفاقا او را زوجه ای عاقله و كامله و صالحه بود. چون این حالت را از او مشاهده نمود، سبب و باعث آن را پرسید و آن حالت را در او ناشی از مشاهده ی فقر و شدت و زوال عزت و نعمت و ثروت سابق دانست، و در مقام موعظه و دلداری و تسلی خاطر او برآمد. آن مرد گفت كه باعث بر این حالت، نه آن است كه تو گمان داری، بلكه ملاحظه ی فوات اسباب اقامه ی مجلس مصیبت، باعث آن شده است.

چون آن صالحه این سخن بشنید، گفت: غم مخور كه تدبیری به خاطرم آمده و آن این است كه، الحمد لله خداوند به ما فرزندی عطا فرموده است كه اگر او را در بازار برده فروشان درآوریم، به قیمت بسیار می خرند. به هیچ وجه اندوه و ملال را در خاطر خود راه مده، برخیز و این پسر را با خود بردار و به بعض نواحی بعیده ی هند ببر و او را به قیمت عادله بفروش و ثمن او را بیاور و به مصارف مجلس مصیبت فرزند فاطمه و حیدر كرار و احمد مختار برسان. ان شاءالله خداوند غفار در روزی كه «لا ینفع مال و لا بنون»، اجر و عوض بی حد و شمار عطا خواهد نمود.

آن مرد صالح، چون آن سخن را از زن صالحه ی خود شنید، بسیار شاد و مسرور گردید، و او را تحسین كرد و آفرین گفت، و رأی او را پسندید. پس هر دو آرمیدند تا آنكه فرزند دلبندشان به خانه آمد و واقعه ی وارده را بر او اظهار نمودند. پسر هم اظهار فرح و سرور نمود و بر روی ایشان بخندید و رأی ایشان را پسندید و گفت: جان فدای عزیز زهرا علیهاالسلام!

پس پدر و مادر، از سخن آن پسر، مسرور شدند و او را دعا كردند. بالاخره در صبح


روز آینده، پدر دست پسر را گرفت و از آن شهر بیرون برد تا در شهر دیگری كه او را نمی شناختند، در بازار برده فروشان برد و او را بفروشد!

ناگاه در اثنای راه، جوانی جلیل و جمیل را با آثار بزرگی و مهابت و صباحت، كه نور جمال عدیم المثال او آفاق را پر كرده بود، ملاقات نمود. آن بزرگوار از آن مرد صالح پرسید: كجا می روی و این پسر را چرا می بری؟ گفت: اراده ی رفتن به فلان شهر را دارم تا این غلام را بفروشم. آن بزرگوار گفت: به چه قیمتی اراده ی فروختن او را داری؟ گفت: به فلان قیمت. فرمود: من او را خریدم و از آن قیمت نیز امتناعی ندارم. پس زر را از كیسه یا بغل بیرون آورد و تسلیم آن مرد صالح نمود.

چون آن مرد ثمن را گرفت و غلام را به او تسلیم كرد، به زودی مراجعت نمود و وارد خانه ی خود گردید و واقعه را از برای زوجه ی خود حكایت نمود. هر دو بر دریافت این نعمت و توفیق اقامه ی مجلس مصیبت امام حسین علیه السلام، حمد و ثنای حضرت احدیت به جا می آوردند، كه ناگاه پسر را دیدند كه به خانه داخل گردید! آنها گمان كردند كه آن پسر از آقای خود گریخته، یا آنكه آن خریدار از معامله ی خود نادم گردیده، یا آنكه آن پسر را آزاد دانسته و از برای پس گرفتن ثمن، او را برگردانیده است. پس آنها افسرده خاطر شدند و از آن پسر سبب بازگشتش را پرسیدند.

پسر جواب داد: ای پدر، چون تو پول را گرفتی و برگشتی، گریه گلوی مرا فشرد و اشك از چشمم به خاطر مفارقت تو جاری گردید. پس آن جوان بزرگوار سبب گریه ی من را پرسید. گفتم: از برای مفارقت مولا و آقای خود گریه كردم، زیرا كه بر من مشفق و مهربان بود و نیكی و احسان می نمود. آن جوان گفت: این چنین نیست كه تو عبد و او آقای تو باشد! بلكه او پدر، و تو فرزند و پسر او هستی. من شما هر دو را خوب می شناسم!


گفتم: پس بفرما كه شما كیستی ای آقا و مولای ما؟

فرمود: من همانم كه پدرت تو را برای اقامه ی عزای او در این جا آورد! منم غریب! منم شهید! منم عطشان! منم عریان! منم عزیز زهرا علیهاالسلام! منم حسین، شهید كربلا! گریه مكن! من تو را به زودی به پدر و مادرت برمی گردانم. چون ایشان را دیدی، بگو كه مهموم نباشند! زیرا كه حاكم به زودی اموال شما را رد خواهد نمود و به علاوه، احسان نیز خواهد كرد، و بر آنها خواهد افزود. پس مرا امر به بستن چشم نمود! چون چشمم را گشودم، خود را در باب خانه ی خود دیدم!

چون والدین این مطب را شنیدند، شادان و خندان گردیدند. در این هنگام ناگاه صدای حلقه ی در خانه بلند گردید، چون بیرون رفتند ملازم والی را در باب دیدند كه می گفت: والی، مرد صالح را احضار نموده است. پس بر والی داخل شد و تعظیم نمود. والی از او عذر خواست و طلب عفو نمود و جمیع اموال او را رد كرد و هر چه تلف شده بود، عوض و قیمت آن را داد و تدارك نمود و او را مأمور به اقامه ی عزای عزیز زهرا علیهماالسلام نمود، و بر وجه استمرار، سالی ده هزار درهم در حق او مقرر فرمود و او را بشارت داد به آنكه خود والی و عیال و اولاد و اقارب او شیعه گردیده اند! زیرا امام مظلوم علیه السلام را در خواب دیده بود كه از او مؤاخذه نمود كه، چرا كسی را كه اقامه ی عزای من كرده، اذیت و آزار كردی و اموال او را گرفتی؟ البته باید بزودی اموال و املاك او را رد كنی و از او عذر بخواهی و طلب عفو نمایی و الا زمین را امر می فرمایم كه تو را با اموال تو فروبرد!

بعد از آن، والی گفت: من از خداوند طلب مغفرت می كنم و توبه كردم و خداوند را حمد می كنم كه به بركت آن بزرگوار علیه السلام مرا هدایت فرمود و از تو هم انتظار عفو و گذشت دارم. پس آن مرد صالح والی را عفو نمود و اموال خود را تحویل گرفت به


منزل خود برگردید و این واقعه در آن بلد معروف و مشهور گردید. [1] .


[1] چهره ي درخشان ج 1، ص 276 به نقل از دارالسلام مرحوم نوري ص 439 - كبريت احمر ص 123 - كرامات الحسينيه ج 1، ص 27 - دارالسلام مرحوم عراقي ص 437 - معالي السبطين ج 1، ص 98 به نقل از اسرار الشهادة - سحاب رحمت ص 94.